ماسوله4

ماسوله4

رفتیم روی صندلی های اطراف بوفه نشستیم من شیرکاکائو با تیتاب خریدم اونم چایی و کولوچه.یه قلپ از شیرکاکائومو خوردمو گفتم:تعریف کن دیگه لیلا چقد لفت میدی

_باشه بابا. این آقاپسر پرو پدرام سلطانیه پسر ریس دانشگاه

عین یه توپی شده بودم که با سوزن خالی شده گفتم:

_وای نه دروغ می گی؟

_نه به جون تو حالا چرا قیافت اینجوری شده

_الان میره به باباش می گه

_نه فعلا نمی گه

خوشحال شدم:واقعا

_آره انقد می چزونتت که یا گوش به فرمانش باشی یا انصراف بدی بری

_عجب آدم عقده ایه این!باهمه اینجوریه؟

لیلا یه آهی کشید انگار دلش پربود پس حدسم درست بود همون موقع هم فهمیدم که یه اتفاقی بین اینا افتاده

دستمو گذاشتم پشت کمرشگفتم:خب تعریف کن

لیلا باتعجب بهم نگاه کردوگفت:چیو

_خودت میدونی چیو من که میدونم توام مثل من بااون دعوا کردی از لحن حرف زدنش معلوم بودکه خیلی بدتراز کنتاک ما بوده قضیه چیه؟چرا اون به من گفت هم ولایتیه توام؟

_حق باتوئه.خب بزار همه چیزو از اول برات تعریف کنم.من اهل ماسولم.

یه جیغ کشیدم که دو تا دختری که نزدیکه ما بودن برگشتنوباترس به من نگاه کردن فهمیدم چه گندی زدم دستمو گرفتم جلوی دهنمو لبخند زدم لیلا از دست کارام خندش گرفته بود.

گفتم:وای من عاشق ماسولم همیشه دوست داشتم اونجازندگی کنم.

_ماسوله واقعاجای قشنگیه همه دوسش دارن.

باسرحرفاشو تایید کردم به صورتش دقت کردم اره خیلی بهش میومد که اهل یکی از روستاهای شمال باشه چشماش آبی بود صورت سفید با یکم کک ومک روی گونه اش که خیلی بامزش کرده بود.

_پدرم کشاورزه ما اونجا یه خونه دو طبقه داریم که معمولا طبقه بالاشو به توریستا اجاره میدیم . ماسوله زیاد امکانات نداره ما چیزایی که بچه شهریا دارن مثل موبایلو کامپیوترو اینجورچیزا نداشتیم مدرسه هم خیلی دوره از ماسوله حدودا یک ساعت راهه برای همین بچه یا درس می خونن یا کارمی کنن. منم به راه اولو انتخاب کردم البته مادروپدرم هم می خواستن که من حتما تحصیلاتمو ادامه بدم برای همین کنکوربارتبه500دانشگاه قبول شدم.

_وای دمت گرم از اون خرخونا بودیا حالا چرا تهران نرفتی ؟

_خب گیلان به ماسوله خیلی نزدیکتره من پنجشنبه جمعه میرم خونمون نمی تونم از مامانم دور باشم.

_خب

_خب دیگه برای همین اومدم اینجا راستش محیط ماسوله خیلی مذهبیه دخترا باپسرا زیاد هم کلام نمیشن برای یکی مثل من خب ارتباط برقرار کردن خیلی سخت بود راستش من هیچ دوستی اینجا ندارم.

_واقعا؟چرا ماکه باهم خیلی زود دوست شدیم.

بانگاه غمیگنش بهم نگاه کردو گفت:نه تقصیرمن نیست تقصیراونه.

فهمیدم منظورش کیه ادامه داد:

وقتی اومدم این دانشگاه همه چی خوب بود تا یکی دو ماه اول اما بعدش سرو کله این پسره پیداش شد من اون موقع چندتا دوست داشتم که باهم تو یه کلاس بودیم اونم باماتویه یه کلاس بود همیشه بین دخترا حرف اون بود نمیدونم چی شد که سر کلاس پشت سرم می شست وقتی بادوستام جایی میرفتیم اونم میومدو زل میزد بهم دیگه تقریبا باورم شده بود دوسم داره اومدو ازم درخواست کرد که باهم آشنا بشم منم رو حساب اینکه باباش اینجابروبیایی داره وابرویه باباشو نمیبره وبا خیال اینکه قصدش جدیه قبول کردم

_عجب آدم عوضیه خب..

_راستش من به هیچکس نگفته بودم اهل کجام.

_چرا؟

_خجالت می کشیدم کسی مسخره ام کنه اما انقدر به اون وابسته شده بودم که تصمیم گرفتم واقعیتو بهش بگم برای همین توی نامه براش نوشتم بایه سری جملات عاشقانه اینکه امیدوارم از ازدواج بامن منصرف نشه

_خب اون چی کار کرد

یه لبخند تلخ زدو گفت:فردا صبح سرکلاس روی میزم ناممو پیدا کردم بهش نمره داده بود8زیرشم نوشته بود نوشتت تخیلی بود به دلم نشست

_عجب آدم پستی

یه آه سوزناک کشیدوگفت:کاش فقط همین بود از نامم به تعداد زیادی کپی کرده بودو تو کل دانشگاه پخش کرده بود با تیتر خواستگاریه دختردهاتی از پسرریس دانشگاه

به اینجاکه رسید زد زیر گریه آروم آروم اشک می ریخت دستمو رو کمرش تکون میدادم

_آدم رذل

_بعداز اون دوستام ولم کردن همه منو دختر دهاتی صدا می کردن شده بودم اسبابه خندشون نمی تونستمم از اینجابرم چون نمیدونستم باید به مامان بابام چی می گفتم

_لیلا خودتو ناراحت نکن قول میدم حال این پسریه از خودمچکرو جا بیارم

_نه الکی بودن تو دانشگارو برای خودت سخت نکن

_دیگه باهاش حرف نزدی؟

_چرا بعداز اون اتفاق رفتم پیشش پرسیدم چطور تونستی باهام اینکارو کنی مگه من باهات چی کارکرده بودم

_خب چی گفت

_هیچی جز تحقیرو توهین گفت که من اصلا از توخوشم نمیومده بابچه ها شرط بسته بودیم برای مخ زدن اونام تو رو انتخاب کردن اما تو خیلی جدی گرفته بودی دهاتی

_توالان چه احساسی بهش داری

_حسی که دارم وحشتناکه هم ازش متنفرم هم هنوز دوسش دارم

_حیف که نمیفهمم چرا عاشق این جلبک شدی

خندیدم راه افتادیم طرف ثبت نام کارامون تموم شد سوار 206ام شدیم و راه افتادیم تو راه شماره همدیگرو گرفتیمو قرارشد وقتی اومدم خوابگاه اون یکی از هم اتاقیاشو راضی کنه که اتاقشو بامن عوض کنه تاباهم تو یه جا باشیم

ادامه دارد.....

 

 

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ چهار شنبه 21 مرداد 1394برچسب:, ] [ 1:28 ] [ سراب ]
[ ]