ماسوله2

ماسوله2

تو دفتر آقای پناهی نشسته بودم و با ناخونام به دسته چوبی صندلی قدیمی که روش نشسته بودم چنگ میزدم  انگار خیلی زود رسیده بودم منشیش  درو برام باز کرد ومن تو دفتر پناهی منتظربودم بیاد یهاتاق کوچیک شلوغ پر از برگه و کلاسورهای روی هم انباشته شده که روی یه میز چوبی قهوه ای روشن قرار داشت و دیوارهای پسته ای همه چیز این اتاق قدیمی بود فقط لپ تابی که روی میز بود تازه به چشم می خورد یه جورایی تو این اتاق کوچیک نفسم می گرفت همیشه اینجوری بودم جایی که پنجره نداشت و یا در باز نبود حالمو بد می کرد وقتی منشی درو بست خجالت کشیدم بگم درو نبند من می ترسم همینطور که با خودم کلنجار می رفتم در باز شد آقای پناهی بود عادت منو میدونست برای همین درو باز گذاشت دستش درد نکنه

به احترامش بلند شدم و سلام کردم یه لبخند بهم زد که کل صورتشو می گرفت

-به به بهارخانوم چه خبرا

-سلامتی راستش اومدم خبرای خوبو از شما بگیرم

در حالی که روی صندلی پشت میز کارش می شست گفت

-بشین دخترم الان باهم بررسی می کنیم بد به دلت راه نده 

زیرلبی یه چشم گفتمو نشستم داشت فکر می کرد  همه رشته هارو برسی می کرد یه جاهایی اخم می کرد یه جاهای لبخند میزد دیگه صبرم تموم شد گفتم:چی شد؟

از بالای عینکش یه نگاه بهم کرد وگفت:صبر داشته باش چقدر حولی

به صندلیم تکیه دادم نه این خیال نداشت به این زودیا خیال مارو راحت کنه پشت اون همه دفترودستک سخت می شد چهرشو دید فقط کله تقریبا بی موش مشخص بود قد کوتاهشم به گمشدنش لای اون کلاسورا کمک می کرد

دیگه صبرم تموم شده بود پاشدم رفتم روبروی میزش سرشو بلند کرد و یه لبخند زد

-وای آقای پناهی بگین دیگه

-راستش یه خبر خوب دارم یه خبر بد کدومو ترجیح میدی اول بگم

قلبم حری ریخت یعنی چی خبر بد تمام شهامتی که داشتمو جمع کردمو گفتم:بد تو چشمام زل زد وگفت:دانشگاه تهران نمی تونی بری

-وای نه

-میدونم خیلی دوس داشتی که اونجا قبول شی ولی خب نشده دیگه وایستا خبر خوبمو بگم هنوز شهرستانا مونده

باخوشحالی گفتم:یعنی اون رشته ای که می خوامو می تونم برم

-البته

-کجا؟

-خب اولین چیزی که به چشم میاد دنشگاه زنجانه اونجا می تونی دندانپزشکیو انتخاب کنی

-اه نه

-چی نه؟

-دندانپزشکی نه

از اون اولم از گشتن تو دهن مردم خوشم نمیومد خودشم میدونست فقط دعا دعا می کردم اینو به مامانم نگه وگرنه مجبور بودم برم همون دانشگاه

-میدونم خوشت نمیاد ولی رشته خوبیه آینده داره تازه زودم تموم میشه به زندگیت می رسی

-نه مگه اینکه جای دیگه ای نباشه هست؟

-آره هست گیلان

جیغ کشیدم

-آخ جون باورم نمیشه پزشکی؟

-بله اونجا می تونی پزشکی بخونی فقط کاشکی یکم حرف گوش کن بودی یه رشته آسون تر تخاب می کردی

-صد در صد میشه

-آره اگه اینجارو انتخاب اولت بزنی میشه

-خب پس عالی شد

-مبارک باشه

از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم

*******

بعد از اون روز همه خوشحال بودیم البته بابا نگران بود اولش می خواست خونه رو بفروشن بیان با من رشت اما من کلی اسرار کردمو از دختر عمه ام که قبلا دانشجوی زنجان بود کمک گرفتم اونم کلی از خوابگاه و دوران مجردی و دانشجویی و مستقل شدن تعریف کرد تا راضی شدن من برم و در صورتی که مشکلی پیش اومد بیان پیشم

بابامم کادو قبولی دانشگاه برام یه دیویست وشش سفید خرید خب این توافقی بود

وقت رفتن و ثبت نام شروع شد و قرار شد بابام باهام بیاد منو برسونه بعد برگرده قرار شد شب ساعت هفت حرکت کنیم تا صبح برا ثبت نام رسیده باشیم

وسایلمو تو چمدون آبی کوچیکم گذاشتم بیشتر لباسایی که برمی داشتم گرم بودن دلم برای هوای گرم کرج تنگ میشد برای خانوادم تا شب صد دف به خودم لعنت فرستادم چرا زنجان نزدم که نزدیکتره اما وقتی به فکر دندانپزشکی میوفتادم کاملا از انتخابی که کردم خشنود بودم

*******

کل دیشب تو راه بودیم و بیدار حول وحوش 4صبح رسیدیم اونجا راه خیلی طولانی وبیدارموندن طاقت فرسا بود

بابا یه سوئت گرفت قرار شد تا ساعت 9استراحت کنیم بعد برای ثبت نام بریم ....

 

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ یک شنبه 28 تير 1394برچسب:, ] [ 17:3 ] [ سراب ]
[ ]