ماسوله

ماسوله

تمام بدنم می لرزید داشتم از حال می رفتم کامپوتر اتاقمو روشن کردم یه کامپیوتر تقریبا قدیمی وقتی سال اول راهنمایی بودم بابام برام خرید از اون موقع هفت سال می گذره . هی زیر لب دعا می خوندم مودمو روشن کردم همیشه حالم ازش بهم می خورد سرعتش کم بود کمترین سرعتی که می تونه باشه مثل همیشه خیلی طول کشید تا کانکت شم به نظرم صدسال گذشت  شروع کردم زیر لب غر زدن:اه چرا این روشن نمیشه .

بلاخره اون چنددقیقه طاقت فرسا تموم شد وارد سایت مورد نظر شدم تمام اطلاعات خواسته شده را وارد کردم و منتظر شدم آره منتظر سرنوشت ساز ترین اتفاقی که می تونست زندگیمو تغییر بده جواب کنکور

من کلا بچه خیلی خرخونی نبودم ولی نسبت به درسام هم بی تفاوت نبودم تا سال سوم که بودم اصلا بهش فکرم نمی کردم نه تست میزدم نه درست وحسابی درس می خوندم مدرسه دولتی هم میرفتم راستش تیزهوشان و نمونه دولتی قبول نشدم مامانمم چیزی بهم نگفت ولی بعد سال سوم گفت اگه کنکور قبول نشم نمیزاره واسه سال بعد بخونم دانشگاه آزادم که حرفشو نزن

منم از ترسم نشستم خوندن

واسه همینم بیشترترسم از مادرم بود نه خودم

بلاخره صفخه مورد نظرم باز شد وای باورم نمیشد . کلید توی درچرخید ومامان وبابام همزمان اومدن تو خونه باهم گفتن :چی شد

اشک تو چشمام جمع شد مامانم اخم کرد وبابام مثل همیشه اومدتا دلداریم بده اما هنوز نرسیده به اتاقم جیغ زدم:قبول شدم

اون شب تاصبح خندیدیمو جشن گرفتیم قرار شد فردا یه سر به آقای پناهی بزنم مشاور تحصیلیم بود یکی از همکارای مامانم بهمون معرفیش کرده الحقم مشاور خیلی خوبی بود

صبح خیلی زود بیدار شدم راستش صلا نتونسته بودم بخوابم فقط رو تختم دست وپا میزدم پس ترجیح دادم تلاش الکی برای خوابیدن نکنم تو آینه به خودم نگاه کردم خنده پهنی روی صورتم بود این لبخند تمام شب همرام بود یه جورایی تمام عضلات گونم و فکم درد گرفته بود

حولمو برداشتم یه دوش بگیرم از حموم که اومدم بیرون ساعت 6بود زود بود برای رفتن پس برای وقت تلف کردن رفتمو موهامو   سشوار بکشم و بلند بلند آوازمی خوندم

:هی دنبالم بیا ناز نکن بیاااا تو دل بروو دیونه دیونتم.......

-چه خبرته سرصبحی

-به سلام مادر گرام

-اون سشوار خاموش کن چیو سشوار می کنی دو ساعته دیشب که نزاشتی بخوابیم دو دقیقه می خوابیدی بعد می رفتیم پیش پناهی

سشوارو خاموش کردم راست می گفت من موهام کوتاهه کوتاه بود هیچ وقت سشوار نمی کشیدم اما واقعا استرس داشتم نمیدونستم باید چی کارکنم

-مامان خودت که میدونی چقد هیجان دارم درسته که رتبه ام خوب بوده اما می خوام برم ببینم چه رشته هایی می تونم انتخاب کنم

لپ مامانمو بوس کردم میدونستم اونم مثل من خوشحاله شایدم بیشتر بغلم کردو ماچم کرد

گفتم:پس برو بابارو بیدار کن

-بیداره تو آشپزخونه داره صبحونه درست می کنه بیتا فقط خوابه

-من میرم بیدارش می کنم

یه لبخند شیطانی زدم که از چشم مامانم دور نموند با اخم گفت:کاریش نداشته باشی نه اصلا خودم میرم بیدارش می کنم

-نه قول میدم کاریش ندارم

از اتاقم رفت بیرون حولمو پرت کردم رو تختو یه شلوار لی مشکی با تاپ لیمویی پوشیدم و رفتم تو اتاق بغلی

بیتا رو تخت دمر خوابیده بو پتوهم انداخته بود زمین یه پاویه دستشم از تخت زده بود بیرون خندم گرفته بود خیلی بد خواب بود هیشه از اینکه پیشش بخوابم میترسیدم

بیتاخواهر کوچیکم بود تقریبا8سال من ازش بزرگتر بودم رفتم یه گوشه تخت نشستمو آروم آروم صداش کردم

ولی جواب نمیداد صدامو بلندتر کردم:بییییییییییتااااااااااااا بلندددددد شششششششششووووووووو  بییییییتااا

-هان چیه

هنوز چشماشو بسته بود چه عجب مادمازل جواب دادن

-پاشو باب اسفنجی کار دارم باید زود آمده شی بریم

-به من چه

حرصم گرفت همیشه موقع پاشدن اذیت می کرد الکی دل مامان برات میسوزه الان به حسابت میرسم

همون لحظه مامان صدا زد:بچه ها بیاین صبحانه امادست

یه نگاه به بیتا کردم خوابه خواب بود موهای خرماییش ریخته بود رو صورتش خیلی مظلوم شده بود چهرش خیلی شبیه من بود رنگ موها حتی چشماشم فقط از من لاغرتر بود دلم یه لحظه براش سوخت

-بیدار نمیشی

جواب ندادمحکم تکونش دادم

-بیدارنشی گازت می گیرما

-بگیر

-خودت خواستی

یه گاز محکم از بازوش گرفتم صداش درامد افتاد دنبالم

بابا با عصبانیت گفت:بهاار توباز این بچه رو چزوندی

خودمو زدم به موش مردگی:نه پدر من رفتم بیدارش کنم افتاده دنبالم بیاو خوبی کن

انگار جوابم قانعش نکرد یه نگاه به بیتا کرد

-بابا دروغ می گه اینها اینم جای گازش

-شمادوتا آدم نمیشین حالا بیاین بشینین باید زود بریم

بیتا از اینکه بابا منو دعوانکرده بود بهم چشم غره رفت اگه مامان بود که پوستمو می کند آخرین بار برای تنبیه خودش اومد یه گاز محکم از بازوم گرفت وای چه دردی داشت راستی مامان کو

یه نگاه به دورو بر انداختم مامان تو پذیرایی بود با تلفن حرف می زد احتمالا داشت خبر رسانی می کرد تلفنو قطع کرد داشت میومد سمت ما از ترس اینکه بیتا همه چیو لو بده یه لبخند بهش زدم اونم فهمید گفت :بخشیدمت نمی خواد منت بکشی

-بچه پرو

بعد صبحانه اماده شدیمو راه افتادیم قرار شد خودم تنهایی برم تو دفتر آقای پناهی اینجوری راحت تر بودم مامان وبابا جلو در منتظرم میموندن

بلاخره رسیدیم از ماشین پیاده شدم برای مامان بابام که روی صندلی جلو ماشین نشسته بودن یه دست تکون دادم اونا هم در مقابل یه لبخند بهم زدن و راهی شدم

جلوی در دفتر ایستادم شال روی سرمو صاف کردم کیفمو رو شونم جابه جا کردمو یه بس الله گفتم و رفتم تو به امید موفقیت

 

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ شنبه 27 تير 1394برچسب:, ] [ 15:43 ] [ سراب ]
[ ]