ماسوله3

ماسوله3

کلی اسرار کردم باباوارد دفترثبت نام نشه آخه دوست نداشتم همه فکرکنن دست وپاچلوفتیم واز پس کارهای خودم برنمیام دوست نداشتم بهم بخندن وارد راهرو که شدم روبروی دفتر ثبت نام یه صف طولانی تشکیل شده بود آ؛ه از نهادم بلند شد حالا باید کلی توصف می ایتادم تانوبتم شه این صفی که من میدیدم یه سه چهارساعتی طول می کشید تانوبتم شه اما چاره ای نبود جز ایستادن ومنتظرماندن

پشت سر دختری که یه مانتو آبی باشلوارلی تنش بود ایستادم از وقتی که وارد اینجا شده بودمبه لباس دیگران خیلی توجه می کردم چون نمی خواستم لباسی بپوشم که بابقیه تفاوت داشته باشه همینطور که در حال تحلیل افرادی که توی صف ایستاده بودن بودم دختری که جلوی من ایستاده بود برگشت وبه من لبخند زدو گفت:دفعه اولته که اینجا می بینمت قبولی امسالی

-بله شماچطور؟

-من دانشجو ترم دو ام برای تکمیل مدارکم اومدم اسمم لیلاست خوشبختم

-بهار منم همینطورچرا این صف جلو نمیره

-چون برقارفته کارا دیرتر انجام میشه حالا باید دعا کنی که به وقت نهار نرسه وگرنه دو سه ساعتم برای اون معطلی

-ای بابا

-اشکال نداره عادت می کنی اینجا خیلیم دانشگاهمنظمی نیست

-محیط اینجا چطوره اساتیدش خوبن

-اساتید از نظر تدریس خیلی خوبن ولی سخت گیر محیط اینجام اگه بایه سریا قاطی نشی وکل کل نکنی خوبه

-مثلا کیا؟

می خواست چیزی بگه که به پشت سرم خیره شد اخماش تو هم رفت

-مثلا همین پسره از خودراضی

من که برگشتم ببینم اون کیه اما چیزی دستگیرم نشد چون یه گروه بودن که چهارتاشون پسربودن

-کدومومی گی

-اونی که لباس راه راه پوشیده

فهمیدم منظورش کیه یه پسر قدبلند درشت البته نه از اونایی که شیکمشون جلوتر از خودشون میرسه از این فکرم یه لبخند تمسخرآمیزی زدم که از چشمانش دور نموندوبا یک اخم غلیظ بهم نگاه کرد منم اخم کردمو نگاهمو ازش گرفتمو برگشتم
پسره پرو به قیافهلیلا که نگاه کردم دیدم باتعجب به پشت سرش خیره شده

-چی شده؟

-داره میاد اینجا خدابخیرکنه

صدای پاشو از پشت سر میشنیدم سرم با برگه هایی که برای ثبت نام گرم کردم  درست روبروی ما ایستاد

-سلام خانم صادقی شما اینجا چی کار می کنید

لیلا دست پاچه شده بود گونه هاش سرخ شد

-برای تکمیل ثبت نامم اومدم

-دوست جدیدتونو به ما معرفی نمی کنید نکنه از هم ولایتی هاتو هستند

با این حرفش کسانی که دورش جمع شده بودن می خندیدن دوست داشتم تک تکشونو بزنم مخصوصا اون دخترای لوسو که با عشوه نگاهش می کردن لیلا سکوت کرده بود ومن گیج شده بودم اصلا منظورشو از این حرفی که زده بود نمی فهمیدم

اخم کردمو گفتم:به شماچه آقاشما مفتشی

اون که انگار از این جواب من تعجب کرده بود اما با لحن خونسردی گفت:به به چه زبونیم داره خانم صادقی تو انتخاب علایقتون که دقت نمی کنید

یه نگاه رقت انگیز به سرتاپای لیلاکردو بعد ادامه داد:حداقل تو انتخاب دوستاتون دقت کنید آدمای فضول اصلا افراد درستی برای دوستی نیستند

دستامو مشت کردم می دونستم اگه بازشون کنم حتما خفش می کنم با عصبانیت گفتم: کسی از شما خواهش نکرده که نظرات چرت وبی ارزشتونو برای ما بازگو کنید

بهم نگاه کرد انگار از اینکه عصبانیم کرده بود لذت میبرد برای همین سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم هرچندکه خیلی سخت بودونمیدونم به چه اندازه درش موفق شدم ادامه دادم:

انگار از این کارت خیلی لذت میبری تحقیروتوهین کردن دیگران اصلا کار درستی نیست

لبخندش بیشتر شد یه قدم رفتم جلو روبروش به چشماش زل زدم:ببینم به خاطراین کار بهت مدال میدن یا ازت تقدیر می کنن که مایه افتخارته درضمن آقی به اصطلاح محترم من برگشتم آدمیو ببینم که دوستم گفت از خودراضیه فکر کردم باید خیلی خوشتیپ یا خوشگل باشه اما...

بعد با دستم بهش اشاره کردمو سرتاپاشو همونجوری نگاه کردم که اون به لیلا نگاه کرد

ادامه دادم:نمیدونستم که منظور دوستم یه بچه خیکیه که نفهمیدم به چیش مینازه واسه همین به اعتمادبه نفس کاذبت خندیدم کاش یه قرصی می ساختن تا بیماران مبتلا به اعتماد به نفس کاذبو شفا میداد

تمام دخترپسرای پشت سرش باتعجب به من نگاه می کردن خون خونشو می خورد خواست چیزیبگه که به سرعت از صف زدم بیرون به سمت محوطه باز دانشگاه رفتمو روی نیمکت نشستم سرمو بین دستام گذاشتم همیشه بعد از اینکه باکسی دعوامی کردم سرم در حد انفجار درد می گرفت

-تو حالت خوبه ؟

سرمو بلند کردملیلا بود لبخند کم رنگی بهشزدمو گفتم :آره خوبم

-دختر تو چیکار کردی هرلحظهمنتظربودم بزنه تو گوشت ندیدیش که خون خونشو می خورد وایبحالت اون یه آدم کینه ایه که دومی نداره

-غلط کرده مگه شهرهرته

چشمکی زدو گفت:ولی خودمونیما خوب حالشو جا اوردی

سکوت کردم اومدو کنارم نشت

ازش پرسیدم:چرا چیزی بهش نگفتی اون داشت به ما توهین می کرد اصلا چراکسی جلوشونمی گیره؟اصلا اون کیه چه اجازه ای به خودش میده که انقدر گستاخ باشه

-همه چیو برات تعریف می کنم بیا بریم طرف غذاخوری هم یه چیزی می خوریم برای نهار هم من برات تعریف می کنم تابرقا بیادو کارمون راه بیوفته

-باشه فقط صبر کن به پدرم زنگ بزنم که یه وقت نگران نشه

سرشو تکون داد و موبایلمو برداشتمو شماره بابارو گرفتم...

ادامه دارد

 

 

نظرات شما عزیزان:

**✯ELAHE✯**
ساعت16:06---6 مرداد 1394
سلام ممنون به وب من سرزدی

milad
ساعت14:59---6 مرداد 1394
سلام
وبلاگم رو بهتون معرفی می کنم و شما رو به دیدن از وبلاگم دعوت می کنم. خوشحال میشم تشریف بیارید و در خصوص آخرین پستم نظر بدین
ممنون میشم اگه به http://timemachine.mihanblog.com/post/629 برید و با کلیک بر دکمه سبز پایین مطلب بهم رأی بدین
ممنون
کافیه سرچ کنین"وب نوشته های یک مهندس"


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ سه شنبه 6 مرداد 1394برچسب:, ] [ 13:51 ] [ سراب ]
[ ]